1mahdi12
آری آغاز دوست داشتن است

آری آغاز دوست داشتن است 

امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد
.
شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد
عطش جاودان آتش‌ها
.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
.
شب پر از قطره‌های الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای می‌ماند
عطر سکرآور گل یاس است
.
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه‌ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
.
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
.
دانی از زندگی چه می‌خواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
.
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد
.
بس که لبریزم از تو می‌خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
.
بس که لبریزم از تو می‌خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد
يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد

یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان

وگر ایشان نستانند روانی به من آر

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن

یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد


يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
می دانی، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است”

می دانی، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است”

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی،

دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی،

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند،

آن وقت با خودت بگویـی :بگذار بمانند…

   راســــــتی،

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…!

“حــــال مـــن خـــــــوب اســت” … خــــــوبِ خــــوب...

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
دلتنگ خاطرات توام دم به دم رفیق

دلتنگ خاطرات توام دم به دم رفیق

حمدی بخوان و در دل تنگم بدم رفیق


یارانِ بی‌مضایقه تبدیل می‌شوند

هنگام دشمنی‌ست، نیُفت از قلم رفیق


چشمان بی‌تفاوتم از ناگهان تهی‌ست

دیگر نه شانه مانده برایم نه غم رفیق


رامشگران سکوت جهان را نواختند

در پنجگاه دلهره با زیر و بم رفیق


حرفی نمانده‌است و گلویی که تر کنیم

یعنی رسیده‌ایم به پایان هم رفیق


بازی تمام شد، همه سرگرم رفتن‌اند

در بهت چشم‌های تو من باختم رفیق



محمدسعید شاد

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
بال عشق …

بال عشق …

آمدی ، گل در وجودم زاده شد

برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد

کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد

با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد

پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد

من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد

بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد

ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد

گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد

آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد

کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد

افسانه واقعی


يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو

  با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو
از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو

کتمان مکن که سر به فلک میزند امید
از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو

باور مکن ز محبس تقدیر آمدی
از جلوه های عالم پیدا سخن بگو

دیگر مترس از خطر پنجه های موج
چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو

هستی شمیم عطر نفس های عشق بود
از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو

دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر
در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو

همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست
با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو.
حمید حمیدی زاده

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
شطرنج

روزی هزار مرتبه بازنده میشوم

از بازی ظریف تو شرمنده میشوم

 اینبار فرق میکند اما به شوق برد

آماده جدال درآینده میشوم

موعود می رسد تو سفیدی ومن سیاه

بر شاه بی شکست تو تازنده میشوم

یک لحظه میخروشم و زورم نمی رسد

با این خیال خام که کوبنده میشوم

باران کیش های تو آغاز می شود

چون مرغ پرشکسته ی سرکنده میشوم

یکجا تمام قدرتم از دست می رود

تا کیش آن وزیر برازنده میشوم

می تازد اسب سرکش عشقت به هر طرف

وقتی که محو آن رخ تابنده میشوم

بی هیچ قلعه های مرا فتح می کنی

در خانه ی سیاه پناهنده میشوم

حالا میان صفحه ی تاریک زندگی

از مهره های سوخته آکنده میشوم

من مات می شوم به همین سادگی وباز

روزی هزار مرتبه بازنده میشوم

صادق حسینی

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
عطر سیب
عطر سیب

بُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمان

می تراود قطره قطره مستی از آغوشمان

آن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم

کر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمان

چون دومارِ - پیچ خورده زیر باران  - خفته ایم

آبشار گیسوانت ، ریخته بر دوشمان

تا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتاب

جامه ای از جنس عُریانی شده تن پوشمان

پادشاهِ "بابِل " و  " عیلامِ " تن های همیم

عشق و لذّت ،  میوه هایِ باغ هایِ شوش مان

در شبِ وصلِ  "عطش آقا "  و  " بانویِ نیاز "

آفتاب و ماه می آیند دوشادوشمان

تا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویم

بی خیالی ، پنبه را کرده فرو در گوشمان

علی محمد محمدی

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
ترسیده ای؟

ترسیده ای؟

              از که؟

از جهان؟ 

           من جهانت

از گرسنگی؟

         من گندمت

از بیابان؟ 

        من بارانت

از زمان؟

       من کودکیت

از سرنوشت؟

              من هم از سرنوشت می ترسم...

يکشنبه پنجم 10 1395
(0) نظر
برچسب ها :
صفحه نخست پست الکترونیک وبلاگ تبیان
نوشته های پیشین
ازتاریخ 1396/08/15 تا تاریخ 1396/08/21 ازتاریخ 1395/12/1 تا تاریخ 1395/12/7 ازتاریخ 1395/10/1 تا تاریخ 1395/10/7
موضوعات
بدون موضوع (14)
صفحه ها
فیدها
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 5472
تعداد نوشته ها : 14
تعداد نظرات : 0
X